داستان لودویگ کالن که رویای همیشگی خود را دنبال کرد: ساختن هله برای او ثروت و افتخار به ارمغان بیاورد.

مارکوس، هنگامی که همسرش را در سانحه ی دلخراش قطار از دست می دهد مجبور است به خانه دختر نوجوان خود، ماتیلد برود. این یک تصادف به نظر می رسید تا اینکه یک ریاضی دان که هم سفر او در قطار بود به همراه دو همکارش حاضر می شوند.

در آستانه مرد شدن شاهزاده وایکینگ ها , پدرش توسط عموش به طرز وحشیانه ای به قتل میرسد. مادرش با پسر فرار میکند و پس از دو دهه آملث اکنون یک وایکینگ است که به روستاهای اسلاو حمله می کند.او شخصی را ملاقات میکند که به او یادآوری میکند که انتقام پدرش را با قتل عموش بگیرید.این فیلم در پایان قرن دهم میلادی در ایسلند جریان دارد...